داستان وینکسی


وینکس دوست داشتنی
به وبلاگ وینکسی من خوش امدیدی

از وبلاگ :http://winx2hilda.blogfa.com

 

ببینین من هم نویسنده ام هم شاعر حالا یه داستان وینکسی دارم عالیه.....

یه روز تکنا داشت می رفت فروشگاه زنجیره ای که تیمی رو دید نابو با یه دختر دیگه از تیمی پرسید:

این کیه؟ تیمی گفت:(نمی دونم می گه خواهر لایلاست.)از نابو هم می پرسه ولی نابو هم همون جواب می ده.

بعد داشت می رفت بلوم دید فلور با یه پسر دیگه گفت:این کیه می گه نمی دونم میگه داداش نابوئه..ولی نه نابو اونو می شناخت نه لایلا

اون گفت من راکسی ام اینم دوستمه اینطوری بود که راکسی به جمع وینکس اضافه شد.

 

از وبلاگ: http://www.winxclub-magic.blogfa.com/post/16

 

اين داستان تو اولين قسمت  فصل اول وينكس اتفاق ميفته:

توی یه شهراز كشور ايتاليا یک دختر به اسم بلوم زندگی میکرد. بلوم عاشق دوچرخه سواری بود.

یه روز وقتی داشت توی پارك دوچرخه سواری میکرد  براي استراحت دوچرخه شو زير يه درخت  گذاشت ويه سيب از درخت چيد. يه دفعه خرگوشش،كيكو رو ديد كه با وحشت داره به سمت بلوم ميدوئه .ازش پرسيد چي شده؟

كيكو دستاش رو به سمت درختاي جنگل  كه چند متري از پارك فاصله داشتن برد.بلوم دنبال كيكو راه افتاد.وسط جنگل كه رسيد صداهاي عجيب غريبي رو شنيد وپشت يه درخت مخفي شد. نگاه کرد دید یه دختر زیبا که از قرار معلوم همون استلا بود داشت با یک دیو میجنگید.بلوم تعجب كرد آخه اون دختر-يعني استلا-بال داشت واز دستاش نيرو هاي عجيبي بيرون ميومد.اون تاحالا تو عمرش نه پري ديده بود ونه ديو.

استلا زخمی و خسته بود و داشت از حال میرفت .بلوم رفت جلو. وقتی دیو اون رو دید فوری به اون حمله کرد...  بلوم متوجه ی نیروی خواصی در خودش شد .وقتی دیو حمله کرد بلوم با تمام قدرتش فرياد زد: آتش اژدها.....   يه دفعه بال درآورد و از دستاش آتيش بيرون اومد و دیو رو شکست داد. بعد استلا رو به کنار درختي برد .

وقتی استلا به هوش اومد ازبلوم تشکر کرد و با هم دوست شدن .

بلوم هنوز متعجب بود ونمي دونست چرا يه دفعه فرياد زد آتش اژدها وچرا از دستاش آتش بيرون اومد وبال در آورد.استلا بلوم رو همراه خودش به مدرسه ی جادویی يعني آلفيا برد(آلفيا یک مدرسه بود که پری ها اونجا یاد میگرفتن که چجوری باید از نیرو هاشون استفاده کنند و بجنگند)

اونجا به بلوم توضيح داد كه «بعضي از آدما داراي قدرت ها ي جادويي هستن اما خودشون نميدونن. وقتي ما پريا براي جنگ با دشمنامون به كره ي زمين ميايم،تمام تلاشمونو ميكنيم كه انسان ها مارو نبينن.چون اونا به جادو اعتقاد ندارن.ماالان روي زمين انسانها نيستيم.اما تو ديگه انسان نيستي بلوم.تو پري آتشي.من هم پري نور هستم.»واز اونجا بود كه بلوم و استلا دوستاي صميمي هم ميشن.

 

از وبلاگ:http://winxclub-musa.persianblog.ir/post/21/

 

 

بلوم و میوسا داشتم باهام صحبت میکردن

 

 

 

که یک دفعه متوجه ورود تریکس شدن

 

 

 

 

 

و اونا هم بیکار نشستن و گفتن مجیک وینکس

 

 

 

که در همین موقع لایلا هم اومد و گفت مجیک وینکس

 

 

 

 

 

 

 

 

وشروع به جنگ کردن

 

 

 

وبچه های ما هم شروع کردن

 

 

 

 

 

که یک دفعه دارسی سرش گیج رفت

 

 

 

 

 

 

 

لایلا هم سریع از یکی از حس هاش استفاده کرد و بچه هارو خبر کرد

 

 

 

 

 

و بقیه هم اومدن

 

 

 

 

 

و جنگ واقعی شروع شد

 

 

 

 

 

 

 

که یکدفعه ایسی با استفاده از قدرت لایلا رو داقون کرد

 

 

 

 

 

بلوم هم از عصبانیت میدونید که چی شد

 

و تریکس برای باری دیگر شکست خوزد

 

 

 

 

 

بلوم هم سریع رفت پیش لایلا

 

 

 

 

 

 

 

بعد فلورا گفت نگران نباشید چیزی نیست اون با جادو پیکسیش سریع خوب میشه

 

 

 

 

 

و بخاطر همین پیکسیشو آوردن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و با یکم مراقبت خوب شد

بعد از چند وقت بلوم و استلاوميوساوتكناوفلورا با هم دوست ميشن و یاد ميگيرن چه جوری از نیرو هاشون استفاده کنن . اونا تصمیم گرفتن یه گروه درست کنن . بعد ها لايلا هم به گروهشون اضافه ميشه. اونا اسم گروهشون رو وینکس گذاشتن.   «وينكس كلاب» « WINXCLUB »

 

از وبلاگ:http://dastanwinx.mihanblog.com/post/3

 

 

 

 

جنگ استلا و دیانا

 

 

 

 

 

یک روز استلا داشت برای خودش راه میرفت وقتی که توی یک کوچه ی خلوت رسید یکدفعه دید دیانا ایستاده و تا استلا ررو میبینه میگه بالاخره به هم رسیدیم و نیرو اش را در دستش جمع میکنه

 

 

 

 

 

 

 

و استلا میگه بیلیویکس

 

 

 

 

 

 

 

 و تغییر شکل میده 

 

 

 

 

 

 

 

و به سمت دیانا نور هایش را پرت میکنه 

 

 

 

 

 

 

 

بعدش دیانا به سمتش گیاه پرت میکنه 

 

 

 

 

 

 

 

و استلا ضربه میخوره ولی از جاش بلند میشه و دیانا میگه زیاد تلاش نکن 

 

 

 

 

 

 

 

استلا میبینه که دیانا خیلی از اون سریع تره برای همین میگه بال های زومیکس و بال های زومیکس رو میپوشه 

 

 

 

 

 

 

 

بعدش استلا دوباره به سمتش نور پرت میکنه 

 

 

 

 

 

 

 

و وقتی که دیانا قدرتش رو جمع میکنه یه به سمت استلا پرت کنه

 

 

 

 

 

 

 

ناگهان یک نور سبز همه جا رو فرامیگیره و مرگانای بزرگ و آئورو و نگهبان ها از داخلش بیرون میان 

 

 

 

 

 

 

 

دیانا میگه وای نه مرگانای بزرگ 

 

 

 

 

 

 

 

و مرگانا میگه دیانا مگه نگفتم دیگه دور و بر وینکسی ها نبینمت ؟

 

و آئورو سرش رو پایین میندازه و میگه بازم برات متاسفم 

 

 

 

 

 

 

 

 دیانا میگه متاسفم ملکه ی بزررگ ای مرگانای والامقام از این به بعد تا شما دستور ندادید دیگر حتی به فکر جنگیدن با وینکسی ها نمی افتم 

 

 

 

 

 

 

 

بعدش مرگانا از استلا معذرت خواهی میکند و میگوید مارا  ببخشید 

 

و بعد دوباره به داخل نور سبز برمیگردند 

 

بعدش استلا لباس هاش رو عوض میکنه و به سمت خونه به راه می افته 

 

 

 

 

 

پایان

 



ÈэÓÈ åÇ:
|شنبه 17 آبان 1393برچسب:,| 15:16|استلا|

About


به وبلاگ من خوش امدید
Say Hello


DIARY ABOUT Links! Credit Deily


Archive